شگفتا
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم
واقعه ی نخستین دم ماضی.
□
غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابه مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی.
□
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرم ناتوانی خویش:
درخت معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیان تو باشم،
تختت و
تابوتت.
□
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی.
۹ فروردین ۱۳۷۲
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو