شگفتا
که نبودیم
عشق ما
در ما
حضورمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه ی نخستین دم ماضی.



غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابه مصداقی
که صوتی به نشانه ی رازی.



هزار معبد به یکی شهر...

بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.

چندان دخیل مبند که بخشکانی ام از شرم ناتوانی خویش:
درخت معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیان تو باشم،
تختت و
تابوتت.



یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

دو پرنده
یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی.

۹ فروردین ۱۳۷۲

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو